https://www.youtube.com/watch?v=tY6npWCFFbI
Where is the era of peace and security? |
كجاست روزگار صلح و ايمني؟ |
Blossomed its delighting garden. |
شكفته مرز و باغ دلگشاي او |
Where is the era of honesty and humanity? |
كجاست عهد راستي و مردمي؟ |
Blossomed its delighting garden. |
فروغ عشق و تابش ضياي او |
Where is the era of companionship and equality? |
كجاست دور ياري و برابري؟ |
Its eternal life and purity. |
حيات جاوداني و صفاي او |
I want the demise of war, from god, because |
فناي جنگ خواهم از خدا كه شد |
Survival of people is depending on it. |
بقاي خلق بسته در فناي او |
Praise to, the white dove of reconciliation! |
زهي كبوتر سپيد آشتي |
For its song that’s so heart warming. |
كه دل برد سرود جانفزاي او |
It is the time for the crow of war, |
رسيد وقت آنكه جغد جنگ را |
To be executed at arrival of the dove of peace. |
جدا كنند سر به پيش پاي او |
The spring of my soul started to give blossoms, |
بهار طبع من شكفته شد چو من |
Since I started to admire the peace and praise her. |
مديح صلح گفتم و ثناي او |
(Malak-Alshoaraa-Bahaar, 1884-1951, Mashhad, Iran) Translated and Read by: Amir H. Ghaseminejad |
ملک الشعرای بهار |

روزي ز سـر سنـگ عقــابي به هـوا خاست
وز بهر طمع بـال وپر خویش بـيــاراست
|
One day an eagle rose to the sky from the top of the boulder.
Motivated by greed, he groomed his feathers.
|
بـر راسـتـي بـال نـظــر كـرد و چنـيـن گفـت
امــروز هــمه روي زميـن زيـر پـر مـــاسـت
|
Looking at his rightly arranged feathers, he said,
“Today the whole face of the earth is under my wings.”
|
بـــر اوج چـــو پــرواز كـنــــم از نـظــر تـيــز
مـي بـيـنــم اگـر ذرّه اي انـدر تـه دريـاست
|
When I fly at the highest point,
I can see a mere particle at the bottom of the sea;
because of the power of my eyesight.
|
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن ان پشه عیان در نظر ماست
|
If a fly wriggles on shavings
Its movements would be clearly seen by my eyes.
|
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
|
Bragged and boasted a lot, and had no fear of holly ordinance.
See, what the cruel spinning wheel dealt out:
|
ناگه ز کمین گاه یکی سخت کمانی
تیری زقضا و قدرانداخت براوراست
|
Suddenly, as fate and decree had it,
one strong bowman struck an arrow from an ambush
straight at him.
|
بربال عقاب آمد آن تیرجگرسوز
وزابرمراورا بسوی خاک فروکاست
|
The liver-burning arrow landed on the eagle’s wing.
Causing his descent from the cloud to earth.
|
گفتا عجبست این که زچوبست و زآهن
این تیزی وتندی وپریدنش کجا خاست
|
He said, “That is a wonder, it’s made of iron and wood,
from where does it get its sharpness, swiftness, and flight?”
|
چون نیک نظرکردوپرخویش درآن دید
گفتا زکه نالیم که ازماست که برماست
|
When he looked carefully, he saw his own feather on it, and said:
“About whom can I complain? What came at me, is from me!”
|
حجت تو منی را زسر خویش بدر کن
بنگر به عقابی که منی کرد و چه ها خاست
|
The moral is: banish narcissism, or egotism, from your mind
look at the eagle who was arrogant, and what happened.
|
===========================================
“The wind sings of our nostalgia and the starry sky ignores our dreams. Each snow flake is a tear that fails to trickle Silence is full of the unspoken, of deeds not performed, of confessions to secret love, and of wonders not expressed. Our truth is hidden in our silence, Yours and mine.” ― Margot Bickel
=======================================
=https://www.youtube.com/watch?v=UUuKcOYLHCI =https://www.youtube.com/watch?v=SZwoehw3ThI
وقتی گریبان عدم ، با دست خلقت می درید When he was ripping the collar of nonexistence by his creative hand,
وقتی ابد چشم تو را ، پیش از ازل می آفرید When eternity was making your eyes at preexistence,
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید When earth was wheedling you in the sky,
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید When thirst was tasting your flavor in my tears,
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی I fell in love with your eyes, there was neither heart nor mind
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی I know nothing on madness and wisdom
یک آن شد این عاشق شدن ، دنیا همان یک لحظه بود This loving happened instantly, the universe was that moment.
آن دم که چشمانت مرا ، از عمق چشمانم ربود The moment when your eyes robbed my self through my eyes
وقتی که من عاشق شدم ، شیطان به نامم سجده کرد When I fell in love, Satan was ordered to bow low before me
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد Adam became more earthly and the universe bowed before him
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی It was me and your eyes, no fire, no mud
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی I know nothing on madness and wisdom
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر I fell in love with your eyes, may be a little more
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی همکیش تر Something beyond belief, may be a little more
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود The beginning and the end of the story was the experience of watching you
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود From then on, my image was in your pupils
من عاشق چشمت شدم … I fell in love with your eyes
شاعر : افشین یداللهی
Translation By Amir H. Ghaseminejad
=======================================
=====================================
=======================================
The spring of my soul started to give blossoms آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
=================================== فردا تو می آیی ====================================== در آن بحرید کاین عالم کف او است
http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh2707/
==================================== من از دست تو بردم شکایت به قناری که من آواز عشقم ولی باور نداری
http://sayenegar.blogfa.com/post-1347.aspx
حافظ بیا دوباره غزل کهنه رو بر انداز
http://www.iransong.com/song/881.htm
======================================================
ای سرزمین من ، شور آفرین میهن
دور از توباد ای مرز باور دست اهریمن
ای خاک مهر آیین،آیینه ایمان
ای در پناه لطف یزدان جاویدان ایران
تو که دامانت لاله می جوشد
سحر از چشمانت ژاله می نوشد
وطنم ای دل ها جمله مجنونت
مست و شیدا کوه و صحرا دشت و هامونت
ای سرزمین من ، شور آفرین میهن
دور از توباد ای مرز باور دست اهریمن
ای خاک مهر آیین،آیینه ایمان
ای در پناه لطف یزدان جاویدان ایران
تا جان به تن دارم ،مهر وطن دارم
آیینه دریاست این شوری که من دارم
تا جان تو جاریست،آوازه می داریم
با آسمان عهد و پیمانی دیرینه داریم
ای سرزمین من ، شور آفرین میهن
دور از توباد ای مرز باور دست اهریمن
ای خاک مهر آیین،آیینه ایمان
ای در پناه لطف یزدان جاویدان ایران
==================================================
خدایا: “عقیده” مرا از دست “عقدهام” مصون بدار.
خدایا: به من قدرت تحمل عقیده “مخالف” ارزانی کن.
خدایا: رشد علمی و عقلی مرا از فضیلت “تعصب” و “احساس” و “اشراق” محروم نسازد.
خدایا: مرا همواره آگاه و هوشیار دار، تا پیش از شناختن “درست ” و “کامل” کسی، یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا: جهل آمیخته با خودخواهی و حسد، مرا، رایگان، ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست، نسازد.
خدایا: شهرت، منی را که: “می خواهم باشم”، قربانی منی که: “می خواهند باشم” نکند.
خدایا: مرا از چهار زندان بزرگ انسان: “طبیعت”، “تاریخ”، “جامعه” و “خویشتن” رها کن، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من، مرا آفریدهای خود آفریدگار خود باشم، نه که همچون حیوان خود را با محیط، که محیط را با خود تطبیق دهم.
خدایا: مرا از فقر ترجمه و زبونی تقلید نجات بخش، تا قالبهای بیارزش را بشکنم، تا در برابر ” قالب ریزی” غرب! بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تکان دهم.
خدایا: مرا یاری ده تا جامعه ام را بر ۳ پایه “کتاب، ترازو و آهن” استوار کنم، و دل را از ۳ سرچشمه “حقیقت، زیبایی و خیر” سیراب سازم. مذهب بیعوام، ایمان بیریا، خوبی بینمود، گستاخی بیحامی، مناعت بیغرور، عشق بیهوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بیآنکه دوست بداند، روزی کن.
خدایا: به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم، و مردنی عطا کن که بر بیهودگیاش، سوگوار نباشم. بگذار تا آنرا من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست میداری.
خدایا: “چگونه زیستن” را تو به من بیاموز، “چگونه مردن” را خود خواهم آموخت.
خدایا: می دانم که اسلام پیامبر تو با “نه” آغاز شد و تشیع دوست تو نیز با “نه” آغاز شد (نه ای که علی در شورای عمر در پاسخ عبدالرحمن گفت). مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی، به “اسلام آری” و به “تشیع آری” کافر گردان.
خدایا: مسئولیتهای شیعه بودن” را که علیوار بودن و علیوار زیستن و علیوار مردن است، و علیوار پرستیدن و علیوار اندیشیدن و علیوار جهاد کردن و علیوار کار کردن و علیوار سخن گفتن و علیوار سکوت کردن است تا آنجا که در توان این بنده ناتوان علی است، همواره فرا یادم آر.
به عنوان یک “من علیوار”: یک روح در چند بعد: خداوند سخن بر منبر، خداوند پرستش در محراب، خداوند کار در زمین، خداوند پیکار در صحنه، خداوند وفا در کنار محمد (ص)، خداوند مسئولیت در جامعه، خداوند پارسایی در زندگی، خداوند دانش در اسلام، خداوند انقلاب در زمان، خداوند عدل در حکومت، خداوند قلم در نهجالبلاغه، خداوند پدری و انسان پروری در خانواده، و… بنده خدا در همه جا و همه وقت.
و به عنوان یک شیعی مسئول، وفادار به مکتب، وحدت و عدالت که سه فصل زندگی اوست، و رهایی و برابری که مذهب اوست و فدا کردن همه مصلحتها، در پای حقیقت که رفتار اوست.
خدایا: “اینها” علی را تا خدا بالا می برند، و آنگاه او را در سطح کسی که از ترس، به “خلاف شرع” رای می دهد و با خائن بیعت می کند پایین می آودند! تسبیح گوی ولایت جورند و رجز خوان که: نعمت ولایت علی داریم.
خدایا: “اخلاص” و “اخلاص” و “اخلاص” خدایا: در روح من، اختلاف در “انسانیت” را، با اختلاف در “فکر” و اختلاف در “رابطه”، با هم میامیز، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را، باز شناسم.
خدایا: مرا بخاطر حسد، کینه و غرض، عملهء آماتور ظلمه مگردان.
خدایا: خود خواهی را چنان در من بکش، یا چندان برکش، تا خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.
خدایا: مرا، درایمان، “اطاعت مطلق” بخش تا در جهان “عصیان مطلق” باشم.
خدایا: مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان، اضطراب های بزرگ، غمهای ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن.
خدایا: اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میاور که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار، و پلید “شبه آدمهای اندک” را متوجه شوم.
خدایا: آتش مقدس “شک” را آنچنان در من بیفروز تا همه “یقین”هایی را که در من نقش کرده اند، بسوزد. و آنگاه از پس توده این خاکستر، لبخند مهراور بر لبهای صبح یقینی، شسته از غبار، طلوع کند.
خدایا: مرا ازاین فاجعه پلید “مصلحت پرستی” که چون همه گیر شده، وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده که از فرط عمومیتش، هر که از آن سالم مانده، بیمار می نماید مصون بدار، تا: “به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی نکنم”.
خدایا: رحمتی کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم، تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار می کنند، نه از آنها که پول دین! را می گیرند و برای دنیا کار می کنند.
خدایا: قناعت، صبر و تحمل را از ملتم باز گیر و به من ارزانی دار.
خدایا: این خورده بین حسابگر مصلحت پرست را که بر دو شاه بال “هجرت” از “هست”، و “معراج” به “باشد” م، بندهای بیشمار می زند در زیر گامهای این کاروان شعله های بیقرار شوق، که در من شتابان می گذرد، نابود کن!
خدایا: مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح حقیر در پناه روحهای پرشکوه چون علی و دلهای زیبای همه قرنها – از گیلگوش تا سارتر و از لوپی تا عین القضات، و از مهراوه تا رزاس، پاک گردان.
خدایا: تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی، سپاس می گزارم که دشمنان مرا از میان احمق ها برگزیدی، که چند دشمن ابله، نعمتی است که خداوند تنها به بندگان خاصش عطا می کند.
خدایا: مرا هرگز مراد بی شعورها و محبوب نمکهای میوه مگردان.
خدایا: بر اراده، دانش، عصیان، بی نیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهاییام بیفزای.
خدایا: این کلام مقدسی را که به روسو الهام کرده ای، هرگز از یاد من مبر که: “من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را برای تو و عقاید تو فدا کنم”.
خدایا: “جامعهام” را از بیماری تصوف و معنویت زدگی شفا بخش، تا به زندگی و واقعیت بازگردد، و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیت زدگی نجات بخش، تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم.
خدایا: به روشنفکرانی که اقتصاد را “اصل” می دانند، بیاموز که: اقتصاد “هدف” نیست، و به مذهبی ها که “کمال” را هدف می دانند، بیاموز که: اقتصاد هم “اصل” است.
خدایا: این آیه را که بر زبان داستایوسکی رانده ای، بر دلهای روشنفکران فرود آر که: “اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است”. جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است، و انسان فاقد معنی، فاقد مسئولیت نیز هست.
خدایا: در برابر هر آن چه انسان ماندن را به تباهی می کشاند، مرا، با “نداشتن” و “نخواستن”، روئین تن کن.
خدایا: به مذهبی ها بفهمان که: آدم از خاک است، بگو که: یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت. و مذهب، اگر پیش از مرگ، به کار نیاید، پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.
خدایا: کافر کیست؟ مسلمان کیست؟ شیعه کیست؟ سنّی کیست؟ مرزهای درست هر کدام، کدام است؟
خدایا: مگذار که: ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر، مرا با کسبه دین، با حمله تعصب و عمله ارتجاع، هم آواز کند. که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد. که “دینم”، در پس “وجهه دینیام”، دفن شود، که آنچه را “حق میدانم”، بخاطر آنکه “بد میدانند” کتمان نکنم.
خدایا!
به علمای ما مسئولیت
و به عوام ما علم
و به مومنان ما روشنایی
و به روشنفکران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب
و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف
و به پیران ما آگاهی
و به جوانان ما اصالت
و به اساتید ما عقیده
و به دانشجویان ما نیز عقیده
و به خفتگان ما بیداری
و به دینداران ما دین
و به نویسندگان ما تعهد
و به هنرمندان ما درد
و به شاعران ما شعور
و به محققان ما هدف
و به نومیدان ما امید
و به ضعیفان ما نیرو
و به محافظه کاران ما گشتاخی
و به نشستگان ما قیام
و به راکدان ما تکان
و به مردگان ما حیات
و به کوران ما نگاه
و به خاموشان ما فریاد
و به مسلمانان ما قرآن
و به شیعیان ما علی(ع)
و به فرقه های ما وحدت
و به حسودان ما شفا
و به خودبینان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر
و به مردم ما خودآگاهی
و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت
ببخش.
دکتر علی شریعتی
==============================
- سر اومد زمستون
- شکفته بهارون
- گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
- گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
- کوهها لالهزارن
- لالهها بیدارن
- تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن
- تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن
- توی کوهستون
- دلش بیداره
- تفنگ و گل و گندم
- داره مییاره
- توی سینهاش جان جان جان
- توی سینهاش جان جان جان
- یه جنگل ستاره داره
- جان جان
- یه جنگل ستاره داره
- سر اومد زمستون
- شکفته بهارون
- گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
- گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
- لبش خندهٔ نور
- دلش شعلهٔ شور
- صداش چشمه و
- یادش، آهوی جنگل دور
- توی کوهستون
- دلش بیداره
- تفنگ و گل و گندم
- داره مییاره
- توی سینهاش جان جان جان
- توی سینهاش جان جان جان
- یه جنگل ستاره داره
- جان جان
- یه جنگل ستاره داره.
- ====================================================
-
Puppet Opera Mowlavi (Rumi) with English Subtitled (Complete 2 Hours)
- https://www.youtube.com/watch?v=4kJF9WC2Fbs
- ===================================
- چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
- I sat like a mountain with invisible fire
صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم - Hundreds of earth quakes will erupt when I wake up
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
هوشنگ ابتهاج
شاه من ماه من رحمتی به حال زارم
بفکن از روی خود روشنی به شام تارم
آخر ای نگارم این فغان و زارم چشم ژاله بارم را
ای گل زندگی بیش از این مکن تو خوارم
گریه تا کی ناله تا چند سوزدم دل و کارم شده مشکل
دود آهم بسته راهم چون رسم به ماهم
یار جانی من اگر نماید نگاهی
نماید از شفقت نگاهی به ماهی
از شب غم من آن مه زداید سیاهی
عمر من از غم شد طی
صبر و تحمل تا کی
خون شد دل
بت جانان تو مرنجان دل پژمان ز ستم به خدنگ جفا
اگرت افتد ره سوی گلستانها
برود گلها را سر به گریبانها
تو بدین خوبی دریغا که هستی عاری از روی وفا
=========================================================
We are the revolution
My literature is totally committed with a new political attitude – human beings in search of their own identity.
We are the revolution taking place. We are responsible for the world in every sense – political, social, moral.
We are responsible for the planet. We are responsible for the unemployed.
We are responsible for the tyrants currently in power.
We are responsible for the torturers, the opressors.
Of course, we can blame the banks, the disaster that irresponsible people created in the financial system, the political repression, the inability of the Governments to hear what people has to say.
But this will not help the world to become a better place. We need to act, and we need to act now.
And we don’t need permission to act.
We are much more powerful than we think we are. Let’s use this power, use the strength that everyone has when he/she is following his/her real Bliss, Personal Legend, you name it.
We are the dreamers, but we are also the revolution.
Dreams are not negotiable. Dreamers can’t be tamed.
I outlined my declaration of principles in the links below. Do the same. And implement everything you think should be implemented.
Love
Paulo
1] All human beings are different. And should do everything possible to continue to be so.
2] Each human being has been granted two courses of action: that of deed and that of contemplation. Both lead to the same place.
3] Each human being has been granted two qualities: power and gift. Power drives a person to meet his/her destiny, his gift obliges that person to share with others which is good in him/her. A human being must know when to use power, and when to use compassion.
4] Each human being has been granted a virtue: the capacity to choose. For he/she who does not use this virtue, it becomes a curse – and others will always choose for him/her.
5] Each human being has the right to two blessings, which are: the blessing to do right, and the blessing to err. In the latter case, there is always a path of learning leading to the right way.
6] Each human being has his own sexual profile, and should exercise it without guilt – provided he does not oblige others to exercise it with him/her.
7] Each human being has his own Personal Legend to be fulfilled, and this is the reason he is in the world. The Personal Legend is manifest in his enthusiasm for what she/he does.
Single paragraph – the Personal Legend may be abandoned for a certain time, provided one does not forget it and returns as soon as possible.
8] Each man has a feminine side, and each woman has a masculine side. It is necessary to use discipline with intuition, and to use intuition objectively.
9] Each human being must know two languages: the language of society and the language of the omens. The first serves for communication with others. The second serves to interpret messages from God.
10] Each human being has the right to seek out joy, joy being understood as something which makes one content – not necessarily that which makes others content.
11] Each human being must keep alight within him the sacred flame of madness. And must behave like a normal person.
12] The only faults considered grave are the following: not respecting the rights of one’s neighbor, letting oneself be paralyzed by fear, feeling guilty, thinking one does not deserve the good and bad which occurs in life, and being a coward.
Paragraph 1 – we shall love our adversaries, but not make alliances with them. They are placed in our way to test our sword, and deserve the respect of our fight.
Paragraph 2 – we shall choose our adversaries, not the other way around.
12A] We hereby declare the end to the wall dividing the sacred from the profane: from now on, all is sacred.
14] Everything which is done in the present, affects the future by consequence, and the past by redemption.
15] The impossible is possible
Paulo Coelho
=======================================================
بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینی
نور قدیمی شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نه از دور آفاق
تو پیش ازینی تو بیش ازینی
از مرگ ترسی ای زنده جاوید؟
مرگ است صیدی تو در کمینی
جانی که بخشد دیگر نگیرند
آدم بمیرد از بی یقینی
صورت گری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی
=================================================
سکوت سرشار از ناگفته هاست
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهیی میخواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد،
و هر دانهی برفی به اشکی نریخته میماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان ،
و شگفتیهای به زبان نیامده،
دراین سکوت حقیقت ما نهفته است؛
حقیقت تو و من.
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم،
که چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد،
و بگذارد از آنچیزها که در بندمان کشیدهاست سخن بگوییم.
گاه آنچه که ما را به حقیقت میرساند،
خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی میبخشد.
از بختیاری ماست شاید
که آنچه میخواهیم یا به دست نمیآید،
یا از دست میگریزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس میکنم می دانم؛
دست می سایم و میترسم؛
باورمیکنم و امیدوارم؛
که هیچچیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا
دستی یاریدهنده،
کلامی مهرآمیز،
نوازشی،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پا منشین!
آماده شو
که دیگر بار و دیگر بار
دام بازگستری!
پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم،
بادبان برچینم،
پارو وارهانم،
سکان رها کنم،
به خلوت لنگرگاهت درآیم
و درکنارت پهلو گیرم؛
آغوشت را بازیابم،
استوای امن زمین را،
زیر پای خویش.
پنجه در افکندهایم با دستهایمان
بهجای رها شدن
سنگین، سنگین بر دوش میکشیم، بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیزمند رهایی است،
نه تصاحب.
در راه خویش ایثار باید،
نه انجام وظیفه.
سپیدهدمان از پس شبی دراز،
در جان خویش آواز خروسی میشنوم،
از دوردست،
و با سومین بانگش درمییابم که
رسوا شدهام.
زخمزننده،
مقاومتناپذیر،
شگفتانگیز،
و پرراز و رمز است،
آفرینش و همهی آن چیزها که شدن را امکان میدهد.
هر مرگ اشارتی است،
به حیاتی دیگر.
اینهمه پیچ،
اینهمه گذر،
اینهمه چراغ،
اینهمه علامت،
همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو.
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف راه مینماید.
جویای راه خویش باش،
از این سان که منم!
در تکاپوی انسان شدن.
در میان راه،
دیدار میکنیم حقیقت را،
آزادی را،
خود را،
در میان راه میبالد و به بار مینشیند،
دوستیی که توانمان میدهد،
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری.
این است راه تو من.
در وجود هرکس رازی بزرگ نهان است،
داستانی، راهی، بیراههای
طرحافکندن این راز،
راز من و راز تو،
راز زندگی،
پاداش بزرگ تلاشی پرحاصل است.
بسیاروقتها با یکدیگر از غم و شادی خویش،
سخن ساز میکنیم.
اما در همهچیزی رازی نیست.
گاه سخن گفتن از زخمها نیازی نیست.
سکوت ملالها، از راز ما سخن تواند گفت.
به تو نگاه میکنم،
و میدانم که تو تنها نیازمند یکی نگاهی؛
تا به تو دل دهد،
آسودهخاطرت کند،
بگشایدت،
تا به درآیی.
من پا پس میکشم،
و در نیمهگشوده به روی تو بسته میشود.
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شکوه آغاز میکنم.
فریاد میکشم که ترکم گفتهاند.
چرا از خود نمیپرسم،
کسی را دارم
که احساسم را،
اندیشه و رویایم،
زندگیم را،
با او قسمت کنم؟
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود.
حلقههای مداوم،
پیاپی تا دوردست،
تصمیم درست صادقانه؛
با خود وفادار میمانم آیا؟
یا راهی سهلتر انتخاب میکنم؟!
بیاعتمادی دری است
خودستایی و بیم، چفت و بست غرور است.
و تهیدستی دیوار است و لولا است،
زندانی را که در آن محبوس رای خویشیم.
دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن،
از رخنههایش تنفس میکنیم.
تو و من
توان آن را یافتیم که برگشاییم؛
که خود را بگشاییم.
بر آنچه دلخواه من است، حمله نمیبرم
خود را به تمامی بر آن میافکنم.
اگر بر آنم که دیگربار و دیگربار،
برپای بتوانمخاست،
راهی بهجز اینم نیست.
توان صبر کردن برای رویارویی با آنچه باید روی دهد،
برای مواجهه با آنچه روی میدهد،
شکیبیدن،
گشادهبودن،
تحملکردن،
آزاد بودن.
چندانکه به شکوه درمیآییم،
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از کمبود نوری گرمیبخش،
چون همیشه میبندیم دریچه کلبهمان را،
روحمان را.
اگر میخواهی نگهم داری، دوست من!
از دستم میدهی.
اگر میخواهی همراهیم کنی، دوست من!
تا انسان آزادی باشم،
میان ما، همبستگی از آنگونه میروید،
که زندگی هر دو تن ما را،
غرقه در شکوفه میکند.
من آموختهام،
به خود گوش فرا دهم،
و صدایی بشنوم
که با من میگوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموختهام گوش فرا دادن به صدایی را
که با من در سخن است
و بیوقفه میپرسد:
من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد؟
شبنم و برگها یخزدهاست
و آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا بر آسمان درهممیپیچد،
باد میوزد و طوفان درمیرسد،
زخمهای من میفسرد.
یخ آب میشود،
در روح من،
اندیشههایم.
بهار، حضور توست؛
بودن توست.
کسی میگوید:
آری،
به تولد من،
به زندگیم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیم،
مرگم.
کسی میگوید:
آری،
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمیشود.
پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم.
وگرنه میشکنیم بالهای دوستیمان را.
با درافکندن خود به دره،
شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابیم.
زیر پایم،
زمین از سمضربهی اسبان میلرزد.
چهارنعل میگذرند، اسبان،
وحشی، گسیختهافسار،وحشتزده.
به پیش میگریزند.
در یالهاشان گره میخورد، آرزوهایم.
دوشادوششان میگریزد خواستهایم.
هوا سرشار از بوی اسب است
و غم
و اندکی خنده.
در افق،
نقطههای سیاه کوچکی میرقصند،
و زمینی که بر آن ایستادهام،
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود و همین.
رویای آزادی
یا احساس حبس و بند.
در سکوت با یکدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ریشهدار
اعتماد کن.
از تنهایی مگریز.
به تنهایی مگریز.
گهگاه آن را بجوی و تحمل کن.
به آرامش خاطر مجالی ده.
یکدگر را میآزاریم،
بیآنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که دست به دست یکدیگر دهیم؛
بیسخنی.
دستی که گشاده است،
میبرد،
میآورد،
رهنمونت میشود،
به خانهای که نور دلچسبش،
گرمیبخش است.
از کسی نمیپرسند
چه هنگام میتواند خدانگهدار بگوید،
از عادات انسانیش نمیپرسند،
از خویشتنش نمیپرسند.
زمانی به ناگاه،
باید با آن روی در روی درآید،
تاب آرد،
بپذیرد
وداع را،
درد مرگ را،
فروریختن را.
سرودهی مارگوت بیکل
ترجمهی احمد شاملو
===================================================================================
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
==================================================